دلسوزیهای بیخود فایدهای ندارد. نیازش نه محبت ما بود و نه غذا و نه حتی آن تکه یخهایی که من هر از گاهی میانداختم داخلِ تُنگش. نیازش بی نیازی از من و امثال من بود. نیازش همنوعانش بود نه محبت. نیازش جلبکهایِ تهِ استخر بود نه آن ذره غذایِ رویِ آب. نیازش سرمایِ شدید نیمه شبها بود نه نیمه یخهایِ من. فهمیدم ماهیهایِ قرمزِ تُنگ از دلسوزیهایِ بیخودی میمیرند، همانطور که آدمها هم نیز. گاهی باید خود را از تُنگِ کوچکِ احساسِ نیاز به دیگران رها کرد در آبهایِ بینیازی از دیگران.
آینده ساختار عجیبی دارد؛ نه میتوان آن را پیش بینی کرد و نه میتوان بیخیالش شد! و تنها امید است که تو را هُل میدهد به سمتش. آینده را در آینده فقط میتوان دید. و صبر است که آینده را جاری میکند در زندگی آدمی. الان اگر من از پدرم و یا از هرکسی که تقریباً هم سنِ پدرم هست بپرسم که آیا بیست سال پیش همچین تصوری از آینده را داشتید ، یقینا میگویند نه! پس هرچه من بنویسم جز تصور هیچی نیست یا شاید هم چند در صدر پایین تر از تصور. اما خب قدرت قلم و ذهن وقتی باهم تلفیق بشوند میتوان با چراغِ نفتی کوچکی به دل آینده زد و مقداری از آن را با چشمِ خیال دید.
چشمانم را باز کردم و پتو را کمی بیشتر رویِ خودم کشیدم. بخاری هوایِ اتاق را گرم کرده بود ولی از همان بچگی عاشقِ این بودم که سرم را ببرم زیر پتو. چشمان مریم هنوز بسته بود و به طور منظم نفس میکشید. ساعت را نگاه کردم و پتو را آرام کنار زدم. وضو گرفتم و سر سجادهام نشستم. چند ساعت بعد مریمم سفره صبحانه را پهن کرد تا صبحِ جمعه، چند لقمه صبحانۀ دو نفره بخوریم. برایم در استکانی چای ریخت. برایش در لیوانی شیر ریختم. گذاشت جلویم. گذاشتم جلویش. خندید. خندیدم. هر دو دست بردیم به شکرهایِ وسطِ سفره. همزمان دستهایمان را پس کشیدیم. دوباره دستم را دراز کردم و برایش مقداری شکر ریختم. خیره شده بود به دانههایِ شکر که درون شیرها فرو میرفتند. تو استکانِ چاییام شکر ریختم و گوش دادم به صدایِ قاشقی که وسطِ شیرهایِ در حالِ رقصیدن، میخورد به دیوارههایِ لیوان. ساکت بودیم. دخترکم از اتاق آمد بیرون. موهایش ژولیده و رویِ صورتش ریخته بود. چشمانش هنوز کامل باز نشده بود. نشست بغل مادرش و دوباره چشمانش را بست. یک استکان برداشتم و یک چایی دیگر هم ریختم. به برنامه روزِ جمعهام فکر کردم. به کارهایی که باید انجام میدادم. به شنبهای که در انتظارم بود. دست بردم و کمی برنامههایم را به دو طرف هُل دادم. کمی جا باز شد. کمی جا برای تفریحی کوچک. کمی جا برایِ بیرون زدن و بلالِ ذغالی خوردن. لحظههایی برایِ من و همسرم و دخترِ عزیزم. برای منی که عاشقِ خانوادهام هستم ، زندگی در قالبی جز بودن در کنارِ همسر وفاردارم و دخترکِ شیطونم، معنا نمیشود. چایم را برداشتم و همانطور که جرعه جرعه مینوشیدم به خوشبختیهایِ زندگیام که از دلِ سختیها بیرون آمدهاند نگاه کردم. به ده سال پیش فکر کردم. ده سال پیشی که این صحنهها فقط در تصوراتم رقم میخوردند، اما حالا دستیافتی تر از هر لحظه بودند.
+ به دعوت خورشید، برای چالش "تصور من از آینده"
+ با دعوت از نفر اول و آقای صفایی نژاد
بعد از فوتسال فقط یه عدد نوشابه سردِ شیشهای میچسبه! از همونایی که شیشههاشو نمیدن با خودت ببری خونه. از همونهایی که تو سالهایِ دبستان بعد از مدرسه میچسبید. و شاید بزرگتر که شدم، و ریش و سبیلم رو به سفیدی رفت، و در حالی که رویِ جعبۀ همین نوشابه شیشهای ها نشستهام و در افکارم، حالِ الانِ خودم رو مرور میکنم ؛ بچسبه! نمیدونم والا، اما امیدوارم که نوشابهاش مزۀ حسرت نده.
قدم بعدیاش را تُندتر برداشت. بعد از آن واقعه دلش رهایی محض میخواست. وجدانش ذره ذره وجودش را با چاقوی کُندی میکند و در گلویش میریخت! گالانتِ ژاپنیای از کنارش رد شد و بدون توجه به شمارهها، خیره به پلاکش شد. باران بر فضایِ شهر نَمْ انداخته بود. افکار از هَر طرف به سرعت به مغزش هجوم میآورند و رهایش نمیکردند. انگار کلِ شهرِ لعنتی که تا دیروز دَر و دیوارش چیزی جز عادی بودن نبودند، همه شُده بودند نشانههایِ آن واقعه. مصطفی با خودش و وجدانش نجوا کرد: «تا اون موقع که دو بار آفتاب بخوره به این دیوار و شیش بار اذان مغرب بدن همه چیز دوباره بر میگرده به حال روز اولش. دست از هم زدنش بکش اِی وجدانِ بی پدر و مادر که فقط بویِ گندش بیشتر میشود.»
مصطفی ته دلش پشیمان نبود. جوابِ خیانت که رفاقت نیست. شاید هم دلش برایِ صابر میسوخت. ولی به هر حال کار از کار گذشته بود و زمان فقط رو به جلو بود و جز معجزه هیچ چارهای نبود.
قدمهایِ مصطفی تُندِ تُند شده بود و باران هم همینطور. قدم بر میداشت و با مغز و وجدانش کلنجار میرفت. آخر سر تصمیم خودش را گرفت. ولی دلش آخرین کام را از این دنیا میخواست و لبانش سیگاری بینِ خودشان. دستش را در جیبِ شلوارش کرد و فندکش را در مُشتشْ فِشُردْ. دستش گرمتر شد و قدمهایش آرامتر. تا نزدیک ترین مغازه چیزی نمانده بود و مصطفی در اعماقِ افکارشْ نفس کَم آورده بود.
نزدیک مغازه شد و ناباورانه دید که بر رویِ شیشۀ مغازه جملۀ «یک نخ سیگار نداریم» چسپیده است! اعصابش بهم ریخت. میخواست برود داخل و کار دست مغازه دار بدهد و یک نخ سیگارِ لعنتی را از یک بسته بیرون بکشد و برود پیِ تصمیمش!
چارهای نداشت. یا باید یه بسته میگرفت و یا قیدش را میزد. اما یه بسته سیگار یعنی یه بسته مهلتِ دوباره به فکر و خیال! میترسید پا پَسْ بکشد از تصمیمش.
اما مصطفی خودش را رها نکرد و حرکت کرد. رسید به همان کوچه باریکِ خلوت. چاقویِ صابر را از جیبش بیرون کشید و هوای سردِ کوچه را محکم فرو خورد و دود و بخارش را آرام از دهانش خارج کرد. طعمِ آخرین کامِ دنیا در تهِ ریههایش ماند. رویِ چاقویِ صابر هنوز ردِ خون بود. آستینش را بالا کشید و کشید چاقو را محکم بر رگهایِ وجودش و رها شد از تیکه تیکه شُدن روحش با آن چاقویِ کندِ لعنتی. رهایِ رها.
خیلی موضوعات و خیلی از موارد هستند که قابلیت نوشته شدن رو دارند و من نمینویسم. نه از رویِ بی حوصلگی و تنبلی. نمینویسم چون میخواهم حس آن لحظه را در اعماقِ وجودم نگه دارم. میخواهم در آن لحظه تا مرزِ فراموشی دنیا قدم بر دارم. میخواهم مثل رازی باشد که در دهلیزِ قلبم دفنش میکنم و چند بیل خون رویش میریزم!
این روزها بیشتر از هر روز دیگری خودم را گُم کردهام! خود واقعیام انگار در قارهای دیگر، در کلبهای چوبی، هر روز بعدازظهر قهوه و دَمنوش دَمْ میکند و فارغ از تمامِ زَدُ بندِ این جهان، رو به رویِ گُلهایش مینشیند و قهوه مینوشد و به این فکر میکند که قهوهاش شیرینیاش اندازه هست یا نه. به این فکر میکند که برایِ شام تُخمِمرغ بِپزد یا سبزیجات.
خودم را بیش از هر زمان دیگری غرقِ در روزمرگیهایِ تَهوُعْ آور میبینم! و باید دستم را دراز کنم و دَستِ خودم را مُحکم بگیرم و همچنان که نگاهم در چهرۀ مات و مبهوت خودم هست، خودم را بیرون بکشم از این منجلابی که غَرقش شُدهام! و از بیرون، و از بالا، تمامِ روزهایم را تماشا کُنم. نمیخواهم در بطنِ ماجراهایم خودم را گُم کنم! آدمی که خودش را گُم کند جز خودش کسی نیست که به دادَشْ برسد؛ و اگر نرسد جهان بر وجودش گَردِ فراموشی میپاشد و محوِ محو میشود، گویا اصلاً نبوده. گویا از اولِ أمر، معدومی بیش نبوده!
آینده ساختار عجیبی دارد؛ نه میتوان آن را پیش بینی کرد و نه میتوان بیخیالش شد! و تنها امید است که تو را هُل میدهد به سمتش. آینده را در آینده فقط میتوان دید. و صبر است که آینده را جاری میکند در زندگی آدمی. الان اگر من از پدرم و یا از هرکسی که تقریباً هم سنِ پدرم هست بپرسم که آیا بیست سال پیش همچین تصوری از آینده را داشتید ، یقینا میگویند نه! پس هرچه من بنویسم جز تصور هیچی نیست یا شاید هم چند در صدر پایین تر از تصور. اما خب قدرت قلم و ذهن وقتی باهم تلفیق بشوند میتوان با چراغِ نفتی کوچکی به دل آینده زد و مقداری از آن را با چشمِ خیال دید.
چشمانم را باز کردم و پتو را کمی بیشتر رویِ خودم کشیدم. بخاری هوایِ اتاق را گرم کرده بود ولی از همان بچگی عاشقِ این بودم که سرم را ببرم زیر پتو. چشمان مریم هنوز بسته بود و به طور منظم نفس میکشید. ساعت را نگاه کردم و پتو را آرام کنار زدم. وضو گرفتم و سر سجادهام نشستم. چند ساعت بعد مریمم سفره صبحانه را پهن کرد تا صبحِ جمعه، چند لقمه صبحانۀ دو نفره بخوریم. برایم در استکانی چای ریخت. برایش در لیوانی شیر ریختم. گذاشت جلویم. گذاشتم جلویش. خندید. خندیدم. هر دو دست بردیم به شکرهایِ وسطِ سفره. همزمان دستهایمان را پس کشیدیم. دوباره دستم را دراز کردم و برایش مقداری شکر ریختم. خیره شده بود به دانههایِ شکر که درون شیرها فرو میرفتند. تو استکانِ چاییام شکر ریختم و گوش دادم به صدایِ قاشقی که وسطِ شیرهایِ در حالِ رقصیدن، میخورد به دیوارههایِ لیوان. ساکت بودیم. دخترکم از اتاق آمد بیرون. موهایش ژولیده و رویِ صورتش ریخته بود. چشمانش هنوز کامل باز نشده بود. نشست بغل مادرش و دوباره چشمانش را بست. یک استکان برداشتم و یک چایی دیگر هم ریختم. به برنامه روزِ جمعهام فکر کردم. به کارهایی که باید انجام میدادم. به شنبهای که در انتظارم بود. دست بردم و کمی برنامههایم را به دو طرف هُل دادم. کمی جا باز شد. کمی جا برای تفریحی کوچک. کمی جا برایِ بیرون زدن و بلالِ ذغالی خوردن. لحظههایی برایِ من و همسرم و دخترِ عزیزم. برای منی که عاشقِ خانوادهام هستم ، زندگی در قالبی جز بودن در کنارِ همسر وفاردارم و دخترکِ شیطونم، معنا نمیشود. چایم را برداشتم و همانطور که جرعه جرعه مینوشیدم به خوشبختیهایِ زندگیام که از دلِ سختیها بیرون آمدهاند نگاه کردم. به ده سال پیش فکر کردم. ده سال پیشی که این صحنهها فقط در تصوراتم رقم میخوردند، اما حالا دستیافتی تر از هر لحظه بودند.
+ به دعوت خورشید، برای چالش "تصور من از آینده"
گوگل مپ را باز میکنم و نگاه میکنم به خطهایِ سیاهی که مرزهایِ کشورها را مشخص کرده است. دقت میکنم که ببینم کدام کشور به کدام کشور نزدیک تر است و کدام از کدام دور تر. مساحت کدام بیشتر به نظر میرسد و کدام کمتر. کدام سرسبز تر است و کدام نه. کمی بیشتر زوم میکنم به درونِ کشوری در آسیایِ شرقی، و به دنبالِ شهری میگردم که حتی اسمش را هم نمیدانم. مشخص نیست فاصلهام با آنجا چقدر است و اگر پاسپورت و ویزا و ماشینِ نداشتهام ردیف بود، دقیقاً چند ساعت بعد آنجا بودم؟! نقطهای میگذارم در آن شهر تا ببینم چقدر میشود. اما با اخطارِ «راهی به آنجا نیست» مواجه میشوم! واقعاً هم راست میگویی گوگلمپِ عزیز! هیچ راهی به آنجا نیست. ما آدمها اینقدر خودمان را در خودمان تنیدهایم و دور خودمان را پُر از خطهایِ کوچک و بزرگِ فرضی کردهایم که یادمان رفته است وجودِ همۀمان یکیست.
خیره میشوم به ماهی که این شبها تقریباً بزرگ است. گرچه هر شب کوچکتر از شبِ قبل میشود، ولی باز هم میشود دو چشمی خیره شد به آن. فاصلۀام با تنها قمرِ سرزمینِ آدمها چقدر هست؟ این بار از گوگل مپ که نه ، از خودِ گوگل میپرسم. حدوداً سیصد و شصت هزار و خوردهای کیلومتر. که البته با توجه به حرکت ماه و زمین متفاوت میشود. نمیدانم چند ساعت طول میکشد که به آنجا برسم، اما ای کاش سفینه و هر چیز دیگری که قرار بود من را ببرد رویِ آن گردالویِ سفیدِ درخشان، ردیف بود و همین الان میرفتیم! دلم میخواهم دور شوم از این گردالویِ سبز و آبی و از بالا خیره به حقارتش شوم. عجیب دلم این را میخواهد امشب. عجیب.
صالح از اون آتیش پارههایِ کلاسِ پنجمه. بارها شده که زنگهایِ تفریح ، ششمیهارو به جون چهارمیها بندازه و چهارمیهارو به جون ششمیها! اما یه خصلت خیلی خوبی که صالح داره اینه که بی ادب نیست و میون تمامِ این فضولیها و آتیش سوزندنها هیچ وقت حرف زشتی از دهانش خارج نمیشه.
یه بار زنگ تفریح یکی از بچهها کلاسِ چهارم که جثۀ ریزی هم داره اومد پیشم و گفت که یه نفر اذیتش کرده و تو حیاط مدرسه دنبالش کرده. گفتم: کی؟ با انگشت صالح رو نشون داد. صداش زدم و اومد پیشم و کمی شرحِ ماجرا داد. از اون جایی که فضولیاش صرفاً سر به سر گذاشتن با یه کوچکتر از خودش بوده و آتیشی به اون صورت به پا نکرده بود ، توبیخی در حد و اندازۀ کاری که انجام داده بود براش در نظر گرفتم. دست چپمو گذاشتم زیر چونهاش و با انگشتِ شست و انگشتِ سَبابه دو لُپش رو آروم فشار دادم تا حدی که لباش شبیه به ماهی بشه ؛ بعد گفتم که بگه: «لُپلُپ» صالح هم گفت و کلاس چهارمی و صالح و من کُلی خندیدیم! :) هنوز هم گاهی وقتا زنگِ تفریح میاد و میخواد که فرایندِ لُپلُپ رو اجرا کنیم.
+ اجرا کردین؟ برین رو به رویِ آینه و ماهی شُدنتون رو حظ کنید. :)
معلمشون نیومده بود و من به جاش سر کلاسِ بچهها رفتم. کلاسِ پایه شیشمِ الف. بچههایی که تازه یادگرفته بودند که شیطون باشن. چند زنگ رو با بچهها قرآن کار کردیم و فارسی. اما زنگ آخر بچهها حوصلۀ کتاب و درس نداشتن ، مخصوصاً که روزِ اولِ مهر هم بود! بچهها بازی میخواستند و هیجان. قبول کردم! یکی از بچهها ماژیکش رو از جامدادیش در آورد و داد دستم. از یک تا بیست و یک رو رویِ تخته نوشتم و هر عدد را دادم به یکی از بچهها.
شروع کردم. :
- مرغ ما امروز شیشتا تخم گذاشته.
-چرا شیشتا؟!
-پس چندتا؟
.
.
.
یک دست کامل بازی کردیم و برنده مشخص شد. دوباره اعداد رو نوشتم. و ایندفعه عددها رو به روش متفاوتی بین بچهها تقسیم کردم. و دوباره شروع شد. اما بچهها زودتر حذف میشدن. عددهایِ قبلیشون هنوز از ذهنشون حذف نشده بود و مُدام اشتباه میکردن. حذفشدگان هم به صورت زمزمهوار اعداد الکی میپروندند تا ضریب اشتباهِ بقیه خیلی بیشتر بشه. بچههایِ باقی مونده شاکی شدن. ده دقیقه به آخر کلاس بود. تخته پاکن رو برداشتم و تمام اعداد رو پاک کردم و گفتم: «هرکی ساکتتر باشه اجازه میدم زودتر بره خونهش!» بچهها وسایلشون رو جمع کردند و ساکت رویِ میزشون نشستند. بعد یه مدت سکوت ، گفتم: «فلانی و فلانی و فلانی بیان اینجا.» کیفشون رو برداشتن و از خوشحالی اینکه چند دقیقه زودتر داشتن میرفتن خونه بلند گفتند: «آخ جوووون!». با خنده گفتم:«نه دیگه ؛ گفتم هر کی ساکت باشه. شما همین الان حرف زدید و بلند گفتین: «آخ جوووون» پس زودتر رفتنی در کار نیست! :) » همین لحظه بود که زنگ خورد و همه با خنده و کوله به پشت دویدن و رفتن. خندهام عمیق تر شد و شادی پُر کرد دهلیزِ چپ و راستِ قلبم رو.
پینوشت: زنگ آخر در واقع زنگ اولِ آغاز ماجراییست هیجان انگیز با بچههای ایرانم. همیشه آرزوی همچین موقعیتی را داشتم و حالا آروزیم هر روز صبح برآورده میشود ؛ هر چند این دو سال هم به سرعت گذر ابرها خواهد گذشت.
دو روز پیش هشت صدمین روزِ آسمانم بود. آسمانی که در گوشه گوشهیِ وجودش خاطراتم ریشه کرده است. آسمانی که شده است تکهای از وجودم. آسمانی که همیشه رنگش آبی فیروزهایست. آسمانی که خیالش در عالمم پهن شده است.
آسمان من همیشه جایِ قدمهایِ رفقایی چون شماست. هیچ وقت به پاک کردن یا رها کردنش فکر هم نکردهام ؛ تهِ تهش من میمانم و خیالِ آبیِ آسمانم.
اما حالا که مناسبت جور است ، دوست دارم کمی بیشتر بدانم که:
پینوشت: بازخوردتون برای من خیلی خیلی مهمه! پس اگه اینجا رو میخونید و دنبال میکنید ؛ حالا چه به صورت عمومی و چه به صورت مخفی ، و حتی چه به صورتِ خاموش ؛ لطفاً مشارکت کنید و باز خورد بدین و گرنه خونتون پایِ خودتونه. :) قطعاً باید بدونم که چقدر به خودِ واقعییم نزدیکه ؛ احسانی که در خیالِ این آسمان زندگی میکنه.
+ کامنت ناشناس هم فعاله.
من یک داستان نویس یا به قول همه یک نویسنده هستم.
میخواهم اکنون قصهی خودم را برای شما بگویم ، قصه ای که پر از فراز و فرود و شکست و پیروزی هایی بود. قصهای که میخواستم از کوچکی به همه جا برسم مثل یک دانشمند ستاره شناس یا یک شاعر مثل فردوسی و سعدی و خیلی از چیز های دیگر که آرزوی به دست آوردن آنها را داشتم.
از این چیز ها بگذریم داستان من اینجوریشروع شد که . چند سالی بود که از مدرسه ها گذشته بود و من به کلاس حدوداً دوم سوم رسیده بودم اما اصلاً درسهایم تعریفی نداشت و بیشتر امتحان هایم را خراب میکردم. این وعضیت[وضعیت] ادامه پیدا کرد و تا جیی که بعضی از درسها را تژدیدی [تجدیدی] میآوردم. دوست داشتم درس هایم بهتر شود اما بهتر نشد که هیچ بدتر هم شد و به زور با قابل قبول رد میشدم و مرا در بعضی از مدارس راه نمیدادند. این وعضیت[وضعیت] همین طور ادامه پیدا کرد تا به کلاس ششم دبستان رسیدم ، معلم این سال نسبت به معلمان سالهای گذشته بهتر بودو من کمی چیزها را بیشتر میفهمیدم. یکبار معلم وقتی بچهها بیرن[بیرون] از کلاس بودندبه طرف من آمد و گفت «خواستن توانستن است» تو اگر بخواهی درس بخوانی میتوانی. به این حرف معلم اعتنایی نکردم معلم این جمله را چند بار دیگر تکرار کرد و من بازهم اعتنایی نکردم. این جمله را هم چندین بار از زبان پدر و مادرم هم شنیدم. به مفهوم آن بیشتر دقت کردم و
زندگی جدید من از این جا آغاز شد. هر وقت به حرف معلم فکر میکردم تلاشم برای درس خواندن بیشتر میشدد و به آرزوهایم همان منجم و شاعری نزدیک تر میشدم.
کم کم داشت درس هایم نسبت به قبل بهتر میشد البته کمی. هر وقت به آرزوهایم فکر میکردم بیشتر و بیشتر درس میخواندم تا به آرزوهایم برسم. کم کم داشتم از بعضی از همکلاسی هایم جلو میزدم اصلاً باورم نمیشد تا به جایی رسیده بود که نمراتم نزدیک خوب میشضد ولی تا خیلی خوب و عالی واصله[فاصله] زیادی داشتم. تلاشم را بیشتر کردم و اکنون نمراتم به خیلی خوب میرسد و تقریباً شاگرد اول کلاسم. سالها را پشت سر میگذاشتم و تقریباً هر سال جزو شاگردان ممتاز کلاس بودم.
سالهای بعد مانند هشتم نهم و دهم را پشت سر گذاشتم و سال به سال به آرزو هایم نزدیکتر میشدم. مدرک تحصیلی خودم را گرفته بودم و من اکنون از بین آرزوهایم نویسندگی را انتخاب کردم و ادامه دادم تا جایی که یکی از بهترین نویسنگان خوب شهرم و استانم شدم. زندگی من همینطور با نوشتن به پایان رسید.
من اکنون میخواهم خودم را معرفی کنم. فکر کنم باور نکنید من نویسنده خیال پرداز کلاس ششمی هستم و این را از معلم کلاس ششم دارم و نصیحت من به شما این است که خواستن توانستن است.
هادی اطهری داستان خیالی
پینوشت: یک روز وقتی زنگ آخر خورده بود و همه بچهها بدو بدو میرفتند به سمت درب خروجی ، هادی دفترچه قرمز رنگشو بهم نشون داد. گفتم: میدی ببرم خونه بخونمش؟ داد دستم و من بردم و خوندم. اون دفترچه قرمز ، کتابِ هادی بود. کتابِ داستان هایِ خیالیاش ، هرچند این داستان اولش زیاد هم خیالی نبود. حتی برای کتابش فهرست هم درست کرده بود.
پسرم هادی ؛ نویسندۀ کوچکی است که یه روز بزرگ میشه به وسعت وجودش.
من یک داستان نویس یا به قول همه یک نویسنده هستم.
میخواهم اکنون قصهی خودم را برای شما بگویم ، قصه ای که پر از فراز و فرود و شکست و پیروزی هایی بود. قصهای که میخواستم از کوچکی به همه جا برسم مثل یک دانشمند ستاره شناس یا یک شاعر مثل فردوسی و سعدی و خیلی از چیز های دیگر که آرزوی به دست آوردن آنها را داشتم.
از این چیز ها بگذریم داستان من اینجوریشروع شد که . چند سالی بود که از مدرسه ها گذشته بود و من به کلاس حدوداً دوم سوم رسیده بودم اما اصلاً درسهایم تعریفی نداشت و بیشتر امتحان هایم را خراب میکردم. این وعضیت[وضعیت] ادامه پیدا کرد و تا جیی که بعضی از درسها را تژدیدی [تجدیدی] میآوردم. دوست داشتم درس هایم بهتر شود اما بهتر نشد که هیچ بدتر هم شد و به زور با قابل قبول رد میشدم و مرا در بعضی از مدارس راه نمیدادند. این وعضیت[وضعیت] همین طور ادامه پیدا کرد تا به کلاس ششم دبستان رسیدم ، معلم این سال نسبت به معلمان سالهای گذشته بهتر بودو من کمی چیزها را بیشتر میفهمیدم. یکبار معلم وقتی بچهها بیرن[بیرون] از کلاس بودندبه طرف من آمد و گفت «خواستن توانستن است» تو اگر بخواهی درس بخوانی میتوانی. به این حرف معلم اعتنایی نکردم معلم این جمله را چند بار دیگر تکرار کرد و من بازهم اعتنایی نکردم. این جمله را هم چندین بار از زبان پدر و مادرم هم شنیدم. به مفهوم آن بیشتر دقت کردم و
زندگی جدید من از این جا آغاز شد. هر وقت به حرف معلم فکر میکردم تلاشم برای درس خواندن بیشتر میشدد و به آرزوهایم همان منجم و شاعری نزدیک تر میشدم.
کم کم داشت درس هایم نسبت به قبل بهتر میشد البته کمی. هر وقت به آرزوهایم فکر میکردم بیشتر و بیشتر درس میخواندم تا به آرزوهایم برسم. کم کم داشتم از بعضی از همکلاسی هایم جلو میزدم اصلاً باورم نمیشد تا به جایی رسیده بود که نمراتم نزدیک خوب میشضد ولی تا خیلی خوب و عالی واصله[فاصله] زیادی داشتم. تلاشم را بیشتر کردم و اکنون نمراتم به خیلی خوب میرسد و تقریباً شاگرد اول کلاسم. سالها را پشت سر میگذاشتم و تقریباً هر سال جزو شاگردان ممتاز کلاس بودم.
سالهای بعد مانند هشتم نهم و دهم را پشت سر گذاشتم و سال به سال به آرزو هایم نزدیکتر میشدم. مدرک تحصیلی خودم را گرفته بودم و من اکنون از بین آرزوهایم نویسندگی را انتخاب کردم و ادامه دادم تا جایی که یکی از بهترین نویسنگان خوب شهرم و استانم شدم. زندگی من همینطور با نوشتن به پایان رسید.
من اکنون میخواهم خودم را معرفی کنم. فکر کنم باور نکنید من نویسنده خیال پرداز کلاس ششمی هستم و این را از معلم کلاس ششم دارم و نصیحت من به شما این است که خواستن توانستن است.
هادی اطهری داستان خیالی
پینوشت: یک روز وقتی زنگ آخر خورده بود و همه بچهها بدو بدو میرفتند به سمت درب خروجی ، هادی دفترچه قرمز رنگشو بهم نشون داد. گفتم: میدی ببرم خونه بخونمش؟ داد دستم و من بردم و خوندم. اون دفترچه قرمز ، کتابِ هادی بود. کتابِ داستان هایِ خیالیاش ، هرچند این داستان اولش زیاد هم خیالی نبود. حتی برای کتابش فهرست هم درست کرده بود.
پسرم هادی ؛ نویسندۀ کوچکی است که یه روز بزرگ میشه به وسعت وجودش.
گاهی وقتها غم مثل بختک میافتد به جان زندگیام. گاهی وقتها نا امیدی چاقو میگذارد بیخ گلویِ روحم. گاهی وقتها کسالت چنگ میزند به تار و پودم.
پرسید «میخوای بدونی واقعاً چه اتفاقی افتاد؟»«میدونی ، پارسال ما یه گاو رو کالبد شکافی کردیم.»«واقعاً؟»«وقتی شکمش رو باز کردیم ، فقط یه مشت علف نشخوار شده اون تو بود. علف رو تو کیسهی پلاستیکی ریختم و با خودم بردم خونه و رو میزم گذاشتمش. از اون به بعد ، وقتی اوضاع سخت میشه ، به اون توده نیمه هضم شدهی علف نگاه میکنم و به این فکر میکنم که چرا یه گاو چنین دردهایی رو تحمل میکنه تا همچین چیز بدمزهی رقت انگیزی رو بارها و بارها بالا بیاره و بجوه؟»لبهایش را به هم فشار داد و لبخندی نصفه و نیمه زد و برای لحظهای صورتم را تماشا کرد.گفت «فهمیدم. دیگه یک کلمه هم دربارهش نمیگم.»سر تکان دادم.
درباره این سایت