آینده ساختار عجیبی دارد؛ نه میتوان آن را پیش بینی کرد و نه میتوان بیخیالش شد! و تنها امید است که تو را هُل میدهد به سمتش. آینده را در آینده فقط میتوان دید. و صبر است که آینده را جاری میکند در زندگی آدمی. الان اگر من از پدرم و یا از هرکسی که تقریباً هم سنِ پدرم هست بپرسم که آیا بیست سال پیش همچین تصوری از آینده را داشتید ، یقینا میگویند نه! پس هرچه من بنویسم جز تصور هیچی نیست یا شاید هم چند در صدر پایین تر از تصور. اما خب قدرت قلم و ذهن وقتی باهم تلفیق بشوند میتوان با چراغِ نفتی کوچکی به دل آینده زد و مقداری از آن را با چشمِ خیال دید.
چشمانم را باز کردم و پتو را کمی بیشتر رویِ خودم کشیدم. بخاری هوایِ اتاق را گرم کرده بود ولی از همان بچگی عاشقِ این بودم که سرم را ببرم زیر پتو. چشمان مریم هنوز بسته بود و به طور منظم نفس میکشید. ساعت را نگاه کردم و پتو را آرام کنار زدم. وضو گرفتم و سر سجادهام نشستم. چند ساعت بعد مریمم سفره صبحانه را پهن کرد تا صبحِ جمعه، چند لقمه صبحانۀ دو نفره بخوریم. برایم در استکانی چای ریخت. برایش در لیوانی شیر ریختم. گذاشت جلویم. گذاشتم جلویش. خندید. خندیدم. هر دو دست بردیم به شکرهایِ وسطِ سفره. همزمان دستهایمان را پس کشیدیم. دوباره دستم را دراز کردم و برایش مقداری شکر ریختم. خیره شده بود به دانههایِ شکر که درون شیرها فرو میرفتند. تو استکانِ چاییام شکر ریختم و گوش دادم به صدایِ قاشقی که وسطِ شیرهایِ در حالِ رقصیدن، میخورد به دیوارههایِ لیوان. ساکت بودیم. دخترکم از اتاق آمد بیرون. موهایش ژولیده و رویِ صورتش ریخته بود. چشمانش هنوز کامل باز نشده بود. نشست بغل مادرش و دوباره چشمانش را بست. یک استکان برداشتم و یک چایی دیگر هم ریختم. به برنامه روزِ جمعهام فکر کردم. به کارهایی که باید انجام میدادم. به شنبهای که در انتظارم بود. دست بردم و کمی برنامههایم را به دو طرف هُل دادم. کمی جا باز شد. کمی جا برای تفریحی کوچک. کمی جا برایِ بیرون زدن و بلالِ ذغالی خوردن. لحظههایی برایِ من و همسرم و دخترِ عزیزم. برای منی که عاشقِ خانوادهام هستم ، زندگی در قالبی جز بودن در کنارِ همسر وفاردارم و دخترکِ شیطونم، معنا نمیشود. چایم را برداشتم و همانطور که جرعه جرعه مینوشیدم به خوشبختیهایِ زندگیام که از دلِ سختیها بیرون آمدهاند نگاه کردم. به ده سال پیش فکر کردم. ده سال پیشی که این صحنهها فقط در تصوراتم رقم میخوردند، اما حالا دستیافتی تر از هر لحظه بودند.
+ به دعوت خورشید، برای چالش "تصور من از آینده"
+ با دعوت از نفر اول و آقای صفایی نژاد
درباره این سایت