گاهی وقتها غم مثل بختک میافتد به جان زندگیام. گاهی وقتها نا امیدی چاقو میگذارد بیخ گلویِ روحم. گاهی وقتها کسالت چنگ میزند به تار و پودم.
من یک گاوم! وقتی مدام و مدام و همچنان مدام خاطرات تلخ گذشته را بالا میآورم و نشخوار میکنم و میجوم و میجوم و همچنان میجوم و بعد با چشمانی که در اثرِ فکر کردن ، خیره به گوشۀای ماندهاند ؛ تکانی به گلویم میدهم و دوباره آن سیاهیها را قورتشان میدهم تا بروند پایین.
هاروکی موراکامی چه قشنگ توصیف کرده شرح حال مرا:
پرسید «میخوای بدونی واقعاً چه اتفاقی افتاد؟»
«میدونی ، پارسال ما یه گاو رو کالبد شکافی کردیم.»
«واقعاً؟»
«وقتی شکمش رو باز کردیم ، فقط یه مشت علف نشخوار شده اون تو بود. علف رو تو کیسهی پلاستیکی ریختم و با خودم بردم خونه و رو میزم گذاشتمش. از اون به بعد ، وقتی اوضاع سخت میشه ، به اون توده نیمه هضم شدهی علف نگاه میکنم و به این فکر میکنم که چرا یه گاو چنین دردهایی رو تحمل میکنه تا همچین چیز بدمزهی رقت انگیزی رو بارها و بارها بالا بیاره و بجوه؟»
لبهایش را به هم فشار داد و لبخندی نصفه و نیمه زد و برای لحظهای صورتم را تماشا کرد.
گفت «فهمیدم. دیگه یک کلمه هم دربارهش نمیگم.»
سر تکان دادم.
اما راستش را بخواهی از قدیم گفتهاند که انسان با امید زنده است. و امید برای من نمود پیدا میکند در اشیاء و موجودات اطرافم. گاهی ممکن است با دیدن گربۀ نارنجی رنگی که دمِ درِ خانه از جلوی پایم گذشت و من به او گفتم: «سلام گارفیلد!» و او دمی تکان داد و رفت ؛ تا چند روز سرشار از امید باشم و چرخ دندههایِ روحم بدون سر صدا رویِهم بلغزند و بچرخند. گاهی با شنیدن موسیقی بیکلامِ دلچسپی یا صدایِ تقتق بارش باران بر رویِ پنجرۀ اتاقم ، و یا دیدن عکسهایِ قدیمیتر و یا کتاب خواندن و یک فیلم خوب دیدن ؛ اُکسیر امید ریخته میشود در دهلیزهایِ قلبم.
و من دنبال نشانهای بودم در اطرافم که رشتههایی از امید به آن وصل باشد. چشم میچرخاندم و دقیق میشدم در ریز و درشتِ همه چیز! اما هیچ چیز برایم معنایِ خاصی نمیگرفت. سوار موتور شدم و رفتم. شب بود و هوا تاریک. درِ شیشهای مغازه را کنار زدم و پا گذاشتم در هوایی که مملو از رطوبت بود. چشم انداختم به تمامی کاکتوسها و گلها. نقطهای خاص میان آن همه گل چشمم را گرفت. آرام از میان باقی گلها کشیدمش بیرون. نمیدانم اسمش چی بود و یا اینکه اصلاً گل بود یا چیز دیگری ؛ اما من اسمش را گذاشتم درختچۀ امید. گرچه فروشنده اسمش را گفت ولی درون ذهن من تنها «درختچۀ امید» میچرخید. خودم هم نمیدانم که چرا باید اسم یک گیاه را بگذارم درختچۀ امید ، ولی گذاشتم و رشتههایِ امیدم را درون شاخههایِ درخت مانندش و برگانِ سبزِ زیبایش یافتم.
گوشۀای از اتاقم ، درونِ گلدان زیبایش نشسته و مرا مدام خیره به خودش میکند. فردا صبح میرود وسط سفرۀ هفت سینمان و جایِ سینِ «سبزه» را پُر میکند. جایِ امید را برای ۱۳۹۹.
سال نو مبارک و پُر از امید.
پینوشت: این موسیقی قرار بود در ذیل این مطلب قابلیت پخش داشته باشد که باگهایِ عجیب بیان این اجازه رو نداد.
درباره این سایت