امروز برای اولین بار از اتوبوس جا ماندم! ساعتِ شیش عصر اتوبوس حرکت میکرد و من داخلِ بیآرتیِ شلوغ، چشمم مدام به ساعتِ اتوبوس بود. اما وقتی به ایستگاهِ ترمینال رسیدم ساعت از شیش گذشته بود. حدود ده دقیقه دیر شده بود. کولۀ گُندهام را به دوش کشیدم و شروع کردم به دویدن. یک دویدن نصفه و نیمه! بارِ اضافی داشتم! آرزو میکردم کولهام نبود یا حداقل خودش پا داشت! اما نه پا داشت و نه معدوم بود. وبالی بود بر گردنم! در حالی که نفس نفس میزدم و شانههایم درد گرفته بود رسیدم به جایگاهِ اتوبوس ؛ اما از اتوبوس تنها جایِ خالیش مانده بود. برایِ منی که تا به حال از هیچ اتوبوسی جا نمانده بودم ، کمی غیر قابل باور بود. مگر اتوبوسها مسافرانشان را فراموش میکنند؟! و من فراموش شدۀ اتوبوسی بودم که تنها چند دقیقه زودتر از رسیدن من رفته بود.
+پ.ن: چه بسیار رفتارها و اخلاقهایِ ناپسندی که میریزیم داخلِ کولۀ عمرمان و هی سنگین میشویم و سنگینتر و جا میمانیم از اتوبوسی که مقصدش سر منزلِ مقصود است. اتوبوسی که جلو چشمانمان میرود و حسرت را میریزد در ظرفِ وجودمان.
++پ.ن: تنها این استامبولیِ مادر خانمی پز و دوغش میتوانست آرامم کند تا چند ساعتی منتظرِ حرکتِ اتوبوس بعدی باشم. :)
درباره این سایت