گوگل مپ را باز میکنم و نگاه میکنم به خطهایِ سیاهی که مرزهایِ کشورها را مشخص کرده است. دقت میکنم که ببینم کدام کشور به کدام کشور نزدیک تر است و کدام از کدام دور تر. مساحت کدام بیشتر به نظر میرسد و کدام کمتر. کدام سرسبز تر است و کدام نه. کمی بیشتر زوم میکنم به درونِ کشوری در آسیایِ شرقی، و به دنبالِ شهری میگردم که حتی اسمش را هم نمیدانم. مشخص نیست فاصلهام با آنجا چقدر است و اگر پاسپورت و ویزا و ماشینِ نداشتهام ردیف بود، دقیقاً چند ساعت بعد آنجا بودم؟! نقطهای میگذارم در آن شهر تا ببینم چقدر میشود. اما با اخطارِ «راهی به آنجا نیست» مواجه میشوم! واقعاً هم راست میگویی گوگلمپِ عزیز! هیچ راهی به آنجا نیست. ما آدمها اینقدر خودمان را در خودمان تنیدهایم و دور خودمان را پُر از خطهایِ کوچک و بزرگِ فرضی کردهایم که یادمان رفته است وجودِ همۀمان یکیست.
خیره میشوم به ماهی که این شبها تقریباً بزرگ است. گرچه هر شب کوچکتر از شبِ قبل میشود، ولی باز هم میشود دو چشمی خیره شد به آن. فاصلۀام با تنها قمرِ سرزمینِ آدمها چقدر هست؟ این بار از گوگل مپ که نه ، از خودِ گوگل میپرسم. حدوداً سیصد و شصت هزار و خوردهای کیلومتر. که البته با توجه به حرکت ماه و زمین متفاوت میشود. نمیدانم چند ساعت طول میکشد که به آنجا برسم، اما ای کاش سفینه و هر چیز دیگری که قرار بود من را ببرد رویِ آن گردالویِ سفیدِ درخشان، ردیف بود و همین الان میرفتیم! دلم میخواهم دور شوم از این گردالویِ سبز و آبی و از بالا خیره به حقارتش شوم. عجیب دلم این را میخواهد امشب. عجیب.
درباره این سایت