من یک داستان نویس یا به قول همه یک نویسنده هستم.
میخواهم اکنون قصهی خودم را برای شما بگویم ، قصه ای که پر از فراز و فرود و شکست و پیروزی هایی بود. قصهای که میخواستم از کوچکی به همه جا برسم مثل یک دانشمند ستاره شناس یا یک شاعر مثل فردوسی و سعدی و خیلی از چیز های دیگر که آرزوی به دست آوردن آنها را داشتم.
از این چیز ها بگذریم داستان من اینجوریشروع شد که . چند سالی بود که از مدرسه ها گذشته بود و من به کلاس حدوداً دوم سوم رسیده بودم اما اصلاً درسهایم تعریفی نداشت و بیشتر امتحان هایم را خراب میکردم. این وعضیت[وضعیت] ادامه پیدا کرد و تا جیی که بعضی از درسها را تژدیدی [تجدیدی] میآوردم. دوست داشتم درس هایم بهتر شود اما بهتر نشد که هیچ بدتر هم شد و به زور با قابل قبول رد میشدم و مرا در بعضی از مدارس راه نمیدادند. این وعضیت[وضعیت] همین طور ادامه پیدا کرد تا به کلاس ششم دبستان رسیدم ، معلم این سال نسبت به معلمان سالهای گذشته بهتر بودو من کمی چیزها را بیشتر میفهمیدم. یکبار معلم وقتی بچهها بیرن[بیرون] از کلاس بودندبه طرف من آمد و گفت «خواستن توانستن است» تو اگر بخواهی درس بخوانی میتوانی. به این حرف معلم اعتنایی نکردم معلم این جمله را چند بار دیگر تکرار کرد و من بازهم اعتنایی نکردم. این جمله را هم چندین بار از زبان پدر و مادرم هم شنیدم. به مفهوم آن بیشتر دقت کردم و
زندگی جدید من از این جا آغاز شد. هر وقت به حرف معلم فکر میکردم تلاشم برای درس خواندن بیشتر میشدد و به آرزوهایم همان منجم و شاعری نزدیک تر میشدم.
کم کم داشت درس هایم نسبت به قبل بهتر میشد البته کمی. هر وقت به آرزوهایم فکر میکردم بیشتر و بیشتر درس میخواندم تا به آرزوهایم برسم. کم کم داشتم از بعضی از همکلاسی هایم جلو میزدم اصلاً باورم نمیشد تا به جایی رسیده بود که نمراتم نزدیک خوب میشضد ولی تا خیلی خوب و عالی واصله[فاصله] زیادی داشتم. تلاشم را بیشتر کردم و اکنون نمراتم به خیلی خوب میرسد و تقریباً شاگرد اول کلاسم. سالها را پشت سر میگذاشتم و تقریباً هر سال جزو شاگردان ممتاز کلاس بودم.
سالهای بعد مانند هشتم نهم و دهم را پشت سر گذاشتم و سال به سال به آرزو هایم نزدیکتر میشدم. مدرک تحصیلی خودم را گرفته بودم و من اکنون از بین آرزوهایم نویسندگی را انتخاب کردم و ادامه دادم تا جایی که یکی از بهترین نویسنگان خوب شهرم و استانم شدم. زندگی من همینطور با نوشتن به پایان رسید.
من اکنون میخواهم خودم را معرفی کنم. فکر کنم باور نکنید من نویسنده خیال پرداز کلاس ششمی هستم و این را از معلم کلاس ششم دارم و نصیحت من به شما این است که خواستن توانستن است.
هادی اطهری داستان خیالی
پینوشت: یک روز وقتی زنگ آخر خورده بود و همه بچهها بدو بدو میرفتند به سمت درب خروجی ، هادی دفترچه قرمز رنگشو بهم نشون داد. گفتم: میدی ببرم خونه بخونمش؟ داد دستم و من بردم و خوندم. اون دفترچه قرمز ، کتابِ هادی بود. کتابِ داستان هایِ خیالیاش ، هرچند این داستان اولش زیاد هم خیالی نبود. حتی برای کتابش فهرست هم درست کرده بود.
پسرم هادی ؛ نویسندۀ کوچکی است که یه روز بزرگ میشه به وسعت وجودش.
درباره این سایت