معلمشون نیومده بود و من به جاش سر کلاسِ بچه‌ها رفتم. کلاسِ پایه شیشمِ الف. بچه‌هایی که تازه یادگرفته بودند که شیطون باشن. چند زنگ رو با بچه‌ها قرآن کار کردیم و فارسی. اما زنگ آخر بچه‌ها حوصلۀ کتاب و درس نداشتن ، مخصوصاً که روزِ اولِ مهر هم بود! بچه‌ها بازی می‌خواستند و هیجان. قبول کردم! یکی از بچه‌ها ماژیکش رو از جامدادی‌ش در آورد و داد دستم. از یک تا بیست و یک رو رویِ تخته نوشتم و هر عدد را دادم به یکی از بچه‌ها.
شروع کردم. :
- مرغ ما امروز شیشتا تخم گذاشته.
-چرا شیشتا؟!
-پس چندتا؟
.
.
.
یک دست کامل بازی کردیم و برنده مشخص شد. دوباره اعداد رو نوشتم. و این‌دفعه عدد‌ها رو به روش متفاوتی بین بچه‌ها تقسیم کردم. و دوباره شروع شد. اما بچه‌ها زودتر حذف می‌شدن. عددهایِ قبلی‌شون هنوز از ذهنشون حذف نشده بود و مُدام اشتباه می‌کردن. حذف‌شدگان هم به صورت زمزمه‌وار اعداد الکی می‌پروندند تا ضریب اشتباهِ بقیه خیلی بیشتر بشه. بچه‌هایِ باقی مونده شاکی شدن. ده دقیقه به آخر کلاس بود. تخته پاکن رو برداشتم و تمام اعداد رو پاک کردم و گفتم: «هرکی ساکت‌تر باشه اجازه می‌دم زودتر بره خونه‌ش!» بچه‌ها وسایلشون رو جمع کردند و ساکت رویِ میزشون نشستند. بعد یه مدت سکوت ، گفتم: «فلانی و فلانی و فلانی بیان اینجا.» کیفشون رو برداشتن و از خوشحالی اینکه چند دقیقه زودتر داشتن می‌رفتن خونه بلند گفتند: «آخ جوووون!».  با خنده گفتم:«نه دیگه ؛ گفتم هر کی ساکت باشه. شما همین الان حرف زدید و بلند گفتین: «آخ جوووون» پس زودتر رفتنی در کار نیست! :) » همین لحظه بود که زنگ خورد و همه با خنده و کوله به پشت دویدن و رفتن. خنده‌ام عمیق تر شد و شادی پُر کرد دهلیزِ چپ و راستِ قلبم رو.

پی‌نوشت: زنگ آخر در واقع زنگ اولِ آغاز ماجرایی‌ست هیجان انگیز با بچه‌های ایرانم. همیشه آرزوی همچین موقعیتی را داشتم و حالا آروزیم هر روز صبح برآورده می‌شود ؛ هر چند این دو سال هم به سرعت گذر ابرها خواهد گذشت.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Patrick designweb Sherri هستی دانلود| دانلود رایگان فیلم و سریال با لینک مستقیم شورای دانش آموزی دبیرستان حضرت ولی عصر(عج) فرخ شهر روانشناسی نوزاد-کودک-نوجوان گلدسته انلاین Zach گروه طراخان معمار contentcreation